دل نوشته های من
خیال نقش تو
|
از شب ریشه سرچشمه گرفتم- و به گرداب آفتاب ریختم بی پروا بودم :دریچه ام را به سنگ گشودم مغاک جنبش را زیستم. هشیاری ام شب را نشکافت -روشنی ام روشن نکرد: من ترا زیستم-شبتاب دوردست! رها کردم-تا ریزش نور-شب را بر رفتارم بلغزاند. بیداری ام سر بسته ماند:من خوابگرد راه تماشا بودم و همیشه کسی از باغ آمد- و مرا نوبر وحشت هدیه کرد. و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت-وکنار من خوشه ی
راز از دستش لغزید -و همیشه من ماندم و تاریک بزرگ من ماندم و همهمه ی آفتاب واز سفر آفتاب- سر شار از تاریکی نور آمده ام: سایه تر شده ام: و سایه وار بر لب رو شنایی ایستاده ام. - شب می شکافد صبح از سفال آسمان می تراود و شاخه ی شبانه ی اندیشه ی من بر پرتگاه زمان خم میشود
نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |